جدول جو
جدول جو

معنی خسته حال - جستجوی لغت در جدول جو

خسته حال(خَ تَ / تِ)
بدبخت. پریشان. زار، غمناک. مهموم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکسته حال
تصویر شکسته حال
پریشان حال، بدحال، بی نوا، تنگ دست، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خجسته فال
تصویر خجسته فال
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، سعید، خجسته طالع، بلندبخت، جوان بخت، فرّخ فال، اقبالمند، صاحب اقبال، فرخنده بخت، خوش طالع، نکوبخت، خجسته، صاحب دولت، فرخنده طالع، طالع مند، بلنداقبال، نیک اختر، نیکوبخت، بختیار، مستسعد، مقبل، شادبخت، ایمن، سفیدبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
(خُ جَ تَ / تِ)
آنکه طالع نکو دارد. آنکه فال نکو دارد. آنکه فالش خجسته است. آنکه طالعش مبارک است:
گفت ای مرغ اگر خبرت خیر است خجسته فال باد. (قصص الانبیاء ص 32).
چون سال نو ز صدر جهان شد خجسته فال
فال جهان خجسته شوداز جمال صدر.
سوزنی.
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تر است از همای و از شهباز.
سوزنی.
در بزم تو می خجسته فال است
یعنی ببهشت می حلال است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
غمگین. دلتنگ. ناشاد. ملول. غمناک. غصه دار. غمدار. غم زده
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
بینوا. تهیدست. پریشان. تنگدست. (ناظم الاطباء). محتاج. مفلوک. بیچاره. (آنندراج). حطیم. (منتهی الارب) :
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکسته حال
تصویر شکسته حال
بینوا و تهیدست و پریشان و تنگدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از محلات اطراف شیخ موسی بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی